میدونم بخاطر این نوشته ها ازم خیلی دلخوری . بقول خودت خوب باش به من چه ؟ (جمله ای که همیشه به شوخی میگفتی)
اما میخواستم بهت بگم که چرا دارم سعی میکنم تلخی ها و تلخکامیهای این عشق رو بخاطر بیارم و بنویسمشون و تکرارشون کنم .
هرچند میدونم که برات فرقی هم نداره بدونی برای چی و چرا ؟
اما این برای پایان هائی است که تو خواسته بودی ، برای پایانی است که خود بوجودش آوردی . میخواهم آنقدر تلخی هایم را بیاد بیاورم و بازخوانیشان کنم شاید آنچه را که تو در دل داشتی دریابم و مثل تو بشوم مثل تو که عین آب خوردن همه چیز را زیر پاهای ستمگری ات له کردی، له کنم و مثل تو همه چیز را به فراموشی و بی تفاوتی تبدیل کنم ، که فراموش کنم از اول بودی و وجود داشتی ، که در خودم روی دیگر سکه را ایجاد کنم ؛ میخواهم به خودمم بقبولانم و باورکنم که همه چیز یک قصه بود که خواندم . میخواهم برای رفتنی همیشگی آماده باشم زیرا شمار خوشبختی و ایام خوش من متجاوز از انگشتان دست هم نمیشود . حس غریبی است ، نه ؟ اینطور نیست ؟
تا زمانیکه بودی و حس بودنت با من بود فکر میکردم خوشبخت ترین زن عالمم ؛هیچگاه مظالمت به چشمم نمی آمد و تمسخرهایت را هم نمیدیدم ؛ بی تفاوتی ات را نیز نمیخواندم آنقدر در تو غرق بودم و خیال تو وقتی کنارم نبودی به وضوح بود که حس نبودنت را نداشتم همه جا فقط تو را میدیدم ؛از کنار ِبدترین شرایط زندگی و اجتماع براحتی عبور میکردم چون تو را کنارم میدیدم چون احساس میکردم چون کوهی استوار پشتم ایستاده ای هیچ چیز نمیتوانست مرا تا این حد بشکند هیچ چیز... وجود تو باعث میشد که فکر کنم هیچکس یارایِ آزار و اذیتم را ندارد قدرت تحملم به صدها درجه رسیده بود و میتوانستم در مقابل بدترین چیزها استقامت داشته باشم چون خیال تو وجود تو عشق تو به من قدرت میداد قوت میداد شادابم میکرد.... گذشت .......اینها هم میگذرند ...
- خیال باطل نکن توجیهی درکار نیست ، پرسش و پاسخی نیز نیست زیرا آنچه را که باید بدانم دانستم ، آنچه را که باید میفهمیدم فهمیدم ، آنچه را هم که پرسیدم بی جواب ماند چون خاطی هرگز به خطای خود معترف نیست و همیشه خویش را بیگناه میداند... گاهی هم بی جواب ماندن ها به این دلیل است که وقتی از کننده کار سئوال میکنی چرا؟ بخاطر چی ؟ خودش هم نمیداند که بتواند جوابی بدهد ..... آنقدر درخویش و امیال ؛ مادیات و خواسته های خویش غرق است که دیگری را نمی بیند و حتی برایش مهم نیست که چه فاجعه ای بوجود می آورد ، آنقدر همه چیز را مختص ِ خودش میداند و خویش را مُحِق میداند که هرکاری دلش بخواهد با خود خواهی انجام میدهد و خیالش هم نیست که بر سر دیگری چه می آید ؟ یا با دروغهایش چه برسرش آورده است ......فکر هم نمیکردم یک روز تو را دروغگو بپندارم به خیالم هم نمیرسید که روزی ماهیت تورا اینگونه ببینم چقدر ناراحتم از اینکه تو را دارم اینطور نگاه میکنم اما تقصیر من نیست خودت اینطور خواستی خودت خود خواهی کردی خودت جواب چراهایم را ندادی خودت همه ی آبادیهای زندگیمان را به نابودی کشانیدی و خود کرده را تدبیری نیست .
گوشه و کنار کنایه هایی از تو دریافت کردم که من را متوهم میدانی ؛ ایرادی نیست ؛ باشد ... فکر کن من خیالاتی هستم و همه ی این حوادث خیالاتی بیش نبوده و نیست خودت را اینگونه توجیه و آرام کن عیبی ندارد وجدان ِ من و تو که میداند اینها این حرفها و اتفاقات خیال نبوده و نیست . خودت که میدانی پس سعی میکنم که کم کم نوشته ها و خاطرات رو به افول بروند و فراموش کنم روزگاری سخنی بود و زندگی ایی ؛عشقی بود و دلدادگی ایی ؛قولی بود و قراری ؛ تعهدی بود و متعهدی . هرچند که :زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم اما گریه به من نیاموخت چگونه زندگی کنم ؛ تو به من آموختی که چگونه دوست بدارم اما به من نیاموختی که چگونه فراموش کنم .................
و به این گونه به بدرودی .... نزدیک میشوم و دیگر حتی نشانی از من نمی یابی حتی نامم را فراموش خواهی کرد...(هرچند که فکر میکنم فراموش کردنم خیلی وقته که اتفاق افتاده است )تا روز موعودی که همه در یک جا جمع میشوند آنجا نیز آنقدر کمرنک شده ام که دیگر مرا نخواهی شناخت همینطور که در طول اینمدت مرا نشناختی ........................................
شعری از آقای داود بیات برایت مینویسم شرح حالیست نزدیک .... خیلی نزدیک .
دلی که پا برهنه...
در نگاهت به طراوتی نشسته بودم که
ابرهای بهاری را ترخیص می کرد و
گل لبخندی که با همه ی طراوت نمناکش
دو صفحه ی تقویم هم نداشت .
باور نمی کنی ولی پیش از من دلم
گلی برای تو غنج کرده بود
من فقط بهانه بودم
بهانه ی چندین و چند سال ابری
¤¤¤¤
در لبخندت به طراوتی نشسته بودم که
اشرفیم را اسب چوبی شد و
به قول تو نیم بند عقل من
هی هی زنِ کوچه های دنیا
محله به محله ، خانه به خانه ...
¤¤¤¤
درلبخند تو گلی کرده بودم دلی را
که پابرهنه آفتاب را بیدار کرد اولین بار و
آفتاب بر ترک اسب چوبیم
"دوستت دارم " را طواف می کند هنوز
باور نمی کنی ولی
به شهادت تقویم جمالی
من و تو فقط بهانه ی گلی بودیم که دلمان لبخند کرده بود
جالبه که برات بگم اینروزا هر واقعه ای پیش می آید به تو وصل میشود#دوستی ، کلامی؛ ناخودآگاه میگوید که چشمانم را بازتر میکند #کتابی میخوانم باز تو را مینمایاند یعنی حرکت تورا # فیلمی می بینم بصورت آنهم اتفاقی باز تداعی زندگیمان و آغاز و پایانش را مینمایاند و تو را بیشتر میشناسم # و دیشب در خانه یک دوست فیلمی را دیدم که بشدت تداعی زندگی من و تو بود و حرکتی که باعث شد دریابم من برای تو چه بودم ؟ و دوستم گفت : اینها همه برای بیدار شدن تو از خوش خیالی ات است که اینقدر شیون نکنی ........و برایم تشریح کرد مردان را تورا و اینکه تو چرا آمدی چرا رفتی چرا باز آمدی وچرا خُرد و نابود کردی و اینکه گفت مردان اینچنینند همه اشان .......
نمیدانست که با این تشریحاتش بیش از پیش به آتش درونم دامن میزند و من خویش را مال باخته تر از قبل خواهم دید و بیش از قبل احساس حقارت بمن دست میدهد که چطور و چگونه بازیچه دست مردی شدم که او را خدای روی زمینم میخواندم . این نیز بگذرد ...........................